جدول جو
جدول جو

معنی ساق حر - جستجوی لغت در جدول جو

ساق حر(قِ حُرر)
قمری نر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). نر از فاخته هاست بواسطۀ آنکه حکایت صدای او ساق حر است. (شرح قاموس). فاختۀ نر. (ناظم الاطباء). ذکر القماری. (قطر المحیط) ، قمری بچه. (دهار) ، کبوتر است و حرّ فرخ اوست. (شرح قاموس). کبوتر است و بچۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج). کبوتر نر. (دهار) (مهذب الاسماء) ، ورشان و آن مرغی است مانند کبوتر و وحشی است. حیذوان یا حیذوان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساحر
تصویر ساحر
(دخترانه)
سحرکننده، افسونگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساحر
تصویر ساحر
سحر کننده، جادوگر، افسونگر
فرهنگ فارسی عمید
سقار، یکی از قبایل ترک که در ترکستان روس، در ساحل چپ جیحون بقرب سرخس سکونت دارند و تعداد نفوس آن را 3 یا 10 هزار نوشته اند، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
گرمی، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، آهنی است که بدان خر را داغ کنند، (منتهی الارب)، آهنی است که در آتش می تابند و اسب و شتر و امثال آن را با آن داغ و نشان می نهند، (احمد بهمنیار، در تعلیقات تاریخ بیهق ص 336)، نوعی زخم و جراحت: در هر ولایتی آفتی و مرضی بود زشت، در ولایت دهستان، ساقور خیزد و آن ریشی بود پلید، (تاریخ بیهق ص 31)، و این تسمیه ظاهراً بطریق و بسبب مشابهت است، (بهمنیار، تعلیقات همان کتاب ص 336)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 81هزارگزی شمال باختری درمیان و 19هزارگزی خاور راه شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان. کوهستانی، و هوایش معتدل، و آبش از قنات، و محصولش زعفران و غلات است، و 334 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ)
جمع واژۀ قحر. (ناظم الاطباء). بمعنی پیر فرتوت و شتر کلان سال که در آن اندکی بقیۀ توانایی باشد. (منتهی الارب). رجوع به اقحور شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
جادو. (مهذب الاسماء). افسونگر. (منتهی الارب) (آنندراج). سحرکننده. آنکه سحر کند. جادوگر. جادوکن. ج، سحره، ساحرین و ساحرون:
باد نوروزی همی در بوستان ساحر شود
تا بسحرش دیدۀ هر گلبنی ناظر شود.
منوچهری.
ده یکی از لعب زلفش مایۀ ده لاعب است
صدیکی از سحر چشمش توشۀ صد ساحر است.
معزی (دیوان ص 106).
در بابل سخن منم استاد سحرتازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم.
خاقانی (دیوان ص 275).
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی بکین.
مولوی.
بلاغت وید بیضای موسی عمران
بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
دل نماند بعد ازین با کس که گر خود آهن است
ساحر چشمت بمغناطیس زیبائی کشد.
سعدی (بدایع).
رجوع به ترجمه مقدمۀ ابن خلدون ج 2 ص 1047 و 1061 و جادو، و سحر در این لغت نامه شود، کنایه از کسی که در سخنگوئی و شاعری معجز نماید:
امروز صاحبخاطران نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران زین شعر غرا ریخته.
خاقانی.
چون تو ملکه نبود و چون من
کس ساحر مدح خوان ندیده ست.
خاقانی.
پدرت دیده ای که چون میداشت
ساحری را که شد زبان ملوک.
خاقانی.
رجوع به سحرحلال شود، فریبنده. (منتهی الارب) (آنندراج). دلفریب، دانشمند. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به نشوء اللغه ص 150 و160 شود
لغت نامه دهخدا
(قِ عَ)
پایۀ عرش:
زانکه پیغمبر شب معراج تا بر ساق عرش
از شرف برشد نه از رفتن به غار، ای ناصبی.
ناصرخسرو.
بررس از علم قران و علم تأویلش بدان
گرهمی زین چه به ساق عرش برخواهی رسید.
ناصرخسرو (دیوان ص 94).
بلند قدر تو گر صورتی شود بمثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق.
امیرمعزی.
تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست
می بلرزد ساق عرش از آه صورآوای من.
خاقانی.
کعب همت به ساق عرش رساند
این دو تن عقل و دین که من دارم.
خاقانی.
ورساق من چو چنگ ببندد به ده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم.
خاقانی.
چو درآمد به ساق عرش فراز
نردبان ساخت از کمند نیاز.
نظامی (هفت پیکر).
چون گل ازین پایۀ فیروزه فرش
دست به دست آمد تا ساق عرش.
نظامی (مخزن الاسرار).
ز دروازۀ سدره تا ساق عرش
قدم بر قدم عصمت افکند فرش.
نظامی (از بهار عجم) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
شرابدار. (ناظم الاطباء). ساقی. پیاله گردان
لغت نامه دهخدا
(بَ)
درختی را گویند که یکسال بار آورد و یکسال نیاورد. (برهان) (آنندراج). در شعوری آمده است: سال بر، درختی است که یکسال میوه دارد و سالی ندارد. این حالت در درخت زیتون بغایت ظاهر است. سالی زیتون دارد و آن را حمل گویند و سالی ندارد و آن را محل گویند. (شعوری ج 1 ص 59)
لغت نامه دهخدا
گرمی، داغزن ابزاری که بدان چارپایان را داغ نهند، ریش زخم گرمی حرارت، آهنی که بدان چارپایان را داغ کنند، نوعی زخم و جراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساق پا
تصویر ساق پا
ساگ پا پتیشان زنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساق عرش
تصویر ساق عرش
پایه عرش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال بر
تصویر سال بر
درختی که یک سال بار آورد و یک سال نیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحر
تصویر ساحر
افسونگر، سحر کننده، جادو کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحر
تصویر ساحر
((حِ))
افسونگر، فریبنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساقور
تصویر ساقور
گرمی، حرارت، آهنی که با آن چارپایان را داغ کنند، نوعی زخم و جراحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساحر
تصویر ساحر
جادوگر، افسونگره
فرهنگ واژه فارسی سره
افسونگر، جادوگر، سحار، کاهن، نفاث
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دارای صاحب
فرهنگ گویش مازندرانی
پیش بخاری روی تاقچه، بالای تاقچه
فرهنگ گویش مازندرانی